ش.ق: سپاسگزارم که با این مصاحبه موافقت کردید. میتوانید کمی از خودتان، پروژه فلسفیتان و اینکه چه کسی روی کار شما تأثیر گذاشتهاست؛ بگویید؟
آ.ب: من در اواخر دهه 1980 از نظر فلسفی در دانشگاه پادوآ (ایتالیا) به دنیا آمدم، در دهه 2010 در دانشگاه برونل (بریتانیا) دوباره متولد شدم و در حال حاضر در آکسفورد بروکس (بریتانیا) اندیشه سیاسی تدریس میکنم. از نظر فلسفی، من خودم را در نوعی ماتریالیسم تاریخی بازمیشناسم که نه مکانیکی است و نه دیالکتیکی - من هم مکانیزم و هم دیالکتیک را پیشبینی ایدئولوژیک الگوهای تفکر انسانی بر واقعیت میدانم. از نظر سیاسی، من بسیار مشتاق مطالعه میان رشتهای مفاهیم اجتماعی هستم که فکر میکنم باید آن را با نام «طبیعت-انسان» ادامه دهیم، البته مشروط بر اینکه آن را به صورت ارتباطی درک کنیم. یک تعامل غیرقطعی بین ویژگیهای زیستفنی و اجتماعی-سیاسی نمیتواند مبتنی بر ثبات مفروض هر «جوهر» ادعایی (ذهنی یا عینی) باشد - «طبیعتِ انسان» یک اثر طبیعی و تاریخی در حال پیشرفت است. من مطمئن نیستم که این یک موضع انقلابی است، اما مطمئناً نه محافظه کارانه است و نه «مترقی».
ردیابی تأثیرات دشوار است. بیایید بگوییم که نامهای گوناگونی از فیلسوفانی که به علم و فناوری مدرن بهمنظور مناسبتر ساختن آنها برای زندگی همیشهشونده انتقاد میکنند، میتوانند در فهرست بسیار واضح من قرار گیرند: نیچه، مارکس ... و البته سیموندون. اگر واقعاً لازم باشد نامی را انتخاب کنم که به طور نمادین نشان دهنده سختگیری و فروتنی آن نوع نابغه فلسفی باشد که من تحسین میکنم، احتمالاً آن نام ژُرژ کُنگیلهُم است. کسی که به طور سیستماتیک فلسفه را با آگاهی کامل انجام میداد و باور داشت که چیزی به نام نظام فلسفی نمیتواند وجود داشته باشد. به نظر من او دارای یک نگرش ماتریالیستی واقعی، فراتر از هر برچسبی بود.
ش.ق: در چند کلمه، میتوانید پروژه فلسفی ژیلبر سیموندون را توصیف کنید؟
آ.ب: آنچه سیموندون هنگام توسعه یک نظریه دایرهالمعارفی در مورد فرایندهای فردیسازی و همچنین نظریه تکنیک در ذهن داشت، مطمئناً - در یک نقطه او این را به صراحت در یک مقاله کنفرانسی در Société Française de Philosophie بیان کرد- یک "نظریه عمومی علوم انسانی" بود. این اساساً نظریهای است که همه موجودات را بهعنوان نتایج جزئی روابط و فرایندها تصور میکند تا منبع نهایی عاملیت، که البته در مورد انسانها نیز صدق میکند. و این به قولی همان نظریهای در مورد «انسان شدن» است. او در همین کنفرانس تصریح میکند که اصل فلسفه او چنین است که: «گفتمان بخشی از طبیعت است»، هر گفتار و هر عمل(کُنِش) بخشی از صیرورت طبیعت است. از این منظر هیچ شکل و گسترهی از پیش تعیین شدهای برای آنچه انسان است وجود ندارد. در دهه 1950، این الهام بخش پروژه او برای بازنگری در علوم انسانی بر اساس فیزیک کوانتوم و نظریه سایبرنتیک اطلاعات بود. برای ما، امروز، این میتواند به عنوان دعوتی برای بازاندیشی کنش سیاسی از منظری کاملاً بومشناختی عمل کند، که بتواند فناوری و تخیل، علم و نقد ایدئولوژی را با هم ترکیب کند.
ش.ق: چه چیز نوینی در خوانش شما از سیموندون وجود دارد؟
آ.ب: از دهه 1960، اکثر محققان سیموندون را به عنوان فیلسوف تکنیک، خوانده بودند، شاید به استثنای دلوز، که برای اولین بار به اصالت نظریه فردیسازی سیموندون پی برد. از اواخر دهه 1990، محققان دیگر شروع به استخراج عناصر فلسفه سیاسی از برخی از مفاهیم او کردند، به عنوان مثال: «پیشافردیت» و «ترافردیت» (اول از همه Combes و Balibar). تنها بعداً است که خوانش سیستماتیک پروژه فلسفی سیموندون توسط ژان اوگ بارتِلِمی (Jean-Hugues Barthélémy)، خورگِه مونتویا (Jorge Montoya) و جووانی کاروتسینی (Giovanni Carrozzini) با مطالعه دقیق متون او انجام شد. هنگامی که در حدود سال 2008 کار روی سیموندون را شروع کردم، استیگلر (Stiegler) قبلاً در هم تنیدگی نزدیک فلسفه فنی و فردیسازی سیموندون را برجسته کرده بود. کاری که من در کتابم انجام دادم این بود که به طور سیستماتیک این ارتباط را در تمام آثار او خواندم، خطوط یک نظریه سیاسی را ترسیم کردم که او هرگز به صراحت آن را توضیح نداده بود، و به ویژه تأثیرات اساسی سنتهای معرفتی و جامعهشناختی فرانسوی را مشخص کردم.
ش.ق: فکر میکنید چرا اکنون علاقه به سیموندون در حال افزایش است؟
آ.ب: من معتقدم که به دلایل خوب و به دلایل بد، گرایش به سیموندون در حال رشد است. آکادمی انگلیسی زبان گهگاه به قهرمان فلسفی فرانسوی نیاز دارد که به طور باطنی جشنی را برگزار کند، یا یک فیلسوفِ دارای فلسفهی فرانسوی قربانی شود تا مدام وانمود کند که فلسفه شامل تمرین تحلیلی ناب عقل است. رد پست مدرن عقل و علم و جشن مدرن آنها دو روی یک سکه ایدئولوژیک است و بخشی از دلایل اشتباهی است که مردم ممکن است سیموندون را بخوانند. این خوانشها میتواند پتانسیل فلسفی سیموندون را از بین ببرد، و به زودی میتواند او را به قهرمان/قربانی دیگری برای یک سیستم دانشگاهی تقلیل دهد که همیشه در تلاش برای پذیرش نقشی متواضعتر (اما نه کمتر شریفتر) در مقیاس جهانی است.
در عوض تصور کنید دانشگاههای غربی بتوانند عقلانیت مدرن را به عنوان یک سرمایه تاریخی جمعی تصور کنند که ممکن است در منطقه مدیترانه یا اروپا ظهور کرده یا نکرده باشد، اما در هر صورت، تنها میتواند با "تبلیغ" خود در محیطهای جدید کار کند، نه تسلط بر آنها، و این یعنی که توسط آنها دگرگون میشود ("transduction"(ترا-رِسانِش) کلمه کلیدی سیموندون است). این کارِ سختِ فلسفیی ساختِ جمعیی عقلانیت به این دلیل است که علم خودش به ایدئولوژی و ابزاری برای قدرت تبدیل نشود و دلیل خوبی برای علاقه فزاینده به سیموندون باشد.
تفکر سیموندون میتواند قدرتمندانه نظاممند باشد، از تمام مرزهای انضباطی عبور کند، جرأت میکند همه آنچه که از فرایندها و روابط پیچیدهای که از طبیعت - از جمله طبیعت انسان - ساخته شدهاست را لمس کند، بدون اینکه آنها را با یک سیستم فلسفی جایگزین بگرداند. از این نظر من فکر میکنم سیموندون میتواند میانجی قدرتمندی باشد که همزمان به «دقت میفلسفد» و «نوآوری میکند». اکنون که ما نیاز به جرأت و تعقیب یک تفکر اکولوژیکی در گستردهترین معنای ممکن داریم، که شامل علوم طبیعی و انسانی و البته سیاست میشود، این امر ویژه اهمیت دارد. روشی که سیستمی و همچنین تجربی است، صادقانه بگویم به سختی میتوانم دستور کار ماتریالیستی را تصور کنم.
ش.ق: چه کسی غیر از خود شما در مورد سیموندون نوشتهاست؟ سایر «سیموندونیها» چه کسانی هستند؟
آ.ب: همانطور که گفتم، زمانی که من شروع به کار روی سیموندون کردم، افراد زیادی بودند که در مورد او مینوشتند و خیلیهای دیگر هم دنبال میکردند. به سه موردی که قبلاً ذکر کردم، باید موارد دیگری مانند وَنسُن بونتُم (Vincent Bontems)، لودویک دوهِم (Ludovic Duhem)، زاوییِر گوشِه (Xavier Guchet)، پابلو رودریگز (Pablo Rodriguez) را اضافه کنم. همه اینها کسانی هستند که با خواندن همه آثار سیموندون از او گذر کردهاند(چیزی که شاید همه ما دوست داشته باشیم آن را تجربه کنیم)؛ آنها واقعاً این کار را انجام دادهاند، پس اگر شما میخواهید چیزی در مورد سیموندون بدانید و درباره او بخوانید، این دوستان میتوانند برای شما سخنان زیادی داشته باشند.
این بدان معنا نیست که یک عرف ثابت از اندیشه او وجود دارد. برعکس، بحث باز است و تعداد زیادی از «سیموندونیان» جدید و روشهای جدیدی برای آزمایش سیموندون وجود دارد که نباید پیشاپیش توسط ما، «سیموندونیهای» قدیمی قضاوت شود. واقعاً «همنشینانِ سیموندون» در حال رشداند (و این همان چیزی است که من در پروژه کتابی که در حال حاضر با گرگوریو تنتی (Gregorio Tenti) برای انتشارات دانشگاه ادینبورگ انجام میدهم، نشان دادهام)، اما بورس تحصیلی «سیموندونی» تنها میتواند به عنوان محیطی از فردیسازی ترافردی معنا پیدا کند. اگر هدف سیموندون ادامه آزمایش فلسفی، حل مسائل جدید با تبدیل ابزارهای جدید، همچنین ابزارهای مفهومی، به ابزارهای جدید بود، بیایید به این کار (از طریق و با وجود زندگی آکادمیک) ادامه دهیم. حتی ممکن است کسی برای ادامه پروژه خود در نقطهای خاص به نام سیموندون نیاز نداشته باشد: بالاخره چه کسی به زرتشت اهمیت میدهد؟
ش.ق: سیموندون را در کجای تاریخ فلسفه فرانسه و به طور کلی فلسفه قرار میدهید؟
آ.ب: سیموندون یک ناهنجاری در فلسفه فرانسه پس از جنگ جهانی دوم بود. او نه اومانیست، نه ضد انسان، نه ایدئالیست و نه ماتریالیست بود، و نیز از هر جایگزینیای دوری میگزید. طبقه بندی آثار او در قالب کلاسیک بسیار سخت است. فلسفه فردیسازی و تکنیک او از جریان اصلی اگزیستانسیالیسم، پدیدارشناسی و ساختارگرایی دور بود و بیشتر از سنت معرفتشناختی تغذیه میکرد.
از یک سو، در سیموندون چیزی بسیار شبیه به ماتریالیسم تاریخی وجود داشت که او عمدتاً در «فردیسازی» آن را توسعه میدهد، فلسفهای رادیکال برای غیرمتمرکز شدن با توجه به فرد، که در آن هر واقعیت بهعنوان «جریان فردیسازی» تصور میشود. هر «موجودی» به این معنا بخشی فعال و جدایی ناپذیر از فرایندها و روابطی است که هم نطفه و هم نتیجه موقت آن است که در یک تبدیل همیشه ناقص و تا حدی نامعین گرفتار شدهاست.
از سوی دیگر، ناپایداریی دانشی که همچون برآمدهای از فرایندهایی جمعیی نوآوری تصور میشود، ویژگیهای یک فلسفه درونماندگار را به یاد میآورد، اما تنها در صورتی که ویژگی دانش فنی و علمی دست کم گرفته نشود. علم تنها زمانی چنین است که در یک رابطه انضمامی با طبیعت کار کند که همیشه با واسطه اشیاء فنی باشد که رابطه مستقیم آنها با محدودیتهای فیزیکی و شیمیایی، مانع از تقلیل دانش به بازتابی صرف از فرهنگ مسلط یا، شاید بتوان گفت، معکوس علم به ایدئولوژی شود.
دقیقاً این قرائت «رشدشناختی» از هستیشناسی و معرفتشناسی به سیموندون اجازه میدهد از یک سو با پدیدارشناسی فرانسوی از درون، در امتداد مسیری که موریس مرلو-پونتی، یکی از معلمانش، در دهه 1950 باز میکرد، گسست کند. از سوی دیگر، به او اجازه میدهد تا از چشم اندازِ همزمانی و جبرگرایی که مشخصه بخشی از موج ساختارگرای زمانه اوست، عبور کند. به نظر من، سیموندون بیشتر درباره پرسش ژُرژ کُنگیلهُم درباره درهم تنیدگی هنجارگرایی زیستشناختی، فنی و اجتماعی فلسفهورزی میکند، و تحلیلهای خود را به دلیل بدهی اساسی به گاستون باشلار به حوزه علومِ سخت (hard sciences) بسط میدهد.
ش.ق: آیا میتوانید رابطه سیموندون با سایبرنتیک و نظریه اطلاعات را توضیح دهید؟
آ.ب: این برای مصاحبه سخت است. به طور کلی، سیموندون برای پروژه خود و ساختن فلسفه فردیسازی بر سایبرنتیک و به ویژه بر مفهوم اطلاعات تکیه میکند، اما او هم به ماهیتگرایی و هم به جبرگرایی که نظریه سایبرنتیک بر آن دلالت دارد انتقاد میکند. در کتاب فردیسازی... او مدام ادعا میکند که در حال "اصلاح" مفاهیم شکل و اطلاعاتی است که به ترتیب از گشتالت و سایبرنتیک میگیرد، اما او واقعاً در حال تجدید نظر در هر دو به عنوان مفاهیم رشدشناختی است.
«اطلاعات» برای سیموندون به جای یک «چیز» یک فرایند است. به طور دقیقتر، راههایی را نام میبرد که در آن سیگنالِ حاصل از عملکرد یک سیستم، عملکرد سیستم دیگری را تغییر میدهد. او این رخداد را یک «رابطه» مینامد. وقتی سیموندون مینویسد که «گیرندهای کارآمد» برای «اجرای اطلاعات» ضروری است، او توضیح میدهد که هیچ اطلاعاتی در سیگنال فرستنده فی نفسه وجود ندارد، اطلاعات فقط با نهاد رابطه بین گسیلگر و گیرنده «رُخ میُدهد». همانطور که میبینید، از این نظر اطلاعات میتواند در موارد مختلفی پدیدار شود ("یا اتفاق بیافتد")؛ اما نه در هر صورت. این یک درک بسیار مادی از نحوه عملکرد اطلاعات است، درکی رسمی که البته ممکن و ضروری است، اما همیشه باید با هر مورد جداگانه تنظیم شود. اتوماتیسم تصور شده توسط برخی از نظریه پردازان سایبرنتیک، از جمله وینر (Wiener)، بسیار اندک است.
اخیراً، من بهطور خاص روی یکی از جنبههای چالش برانگیز سیموندون با پارادایم سایبرنتیک با همکار جوانترش، مارکو فراری (Marco Ferrari)، کار کردهام. ما اساساً با درک سایبرنتیکی تعادل پایدار به دست آمده از طریق اتوماسیون با مفهوم عملکرد فراپایدار (metastable) سیموندون، که به ظهور چیزهای جدید برای بازتولید وضعیت موجود امتیاز میدهد، مخالفت کردیم و این نقد را بر مفاهیم نئولیبرالی از بازار و حکمرانی آن اعمال کرده و میکنیم. این نمونهای از این است که چگونه میتوان از تاریخ فلسفه برای انجام برخی فلسفهورزیها استفاده کرد. میتوان ژستی را بازسازی کرد که به حل یک مشکل مفهومی در گذشته کمک کرد که (در این باره سیموندون مورد نظر است)، و یاد گرفت که چگونه به مشکل جدیدی که در زمان حال داریم رسیدگی کنیم.
ش.ق: سیموندون در سال 1962 به سازماندهی کنفرانسی در Royaumont در مورد مفهوم اطلاعات در علم معاصر کمک کرد، جایی که او از نوربرت وینر (Norbert Wiener) و بنوا ماندلبروت (Benoit Mandelbrot) دعوت کرد و با دیگران صحبت کرد. کمی از آن جلسه برایمان توضیح میدهید؟
آ.ب: برای سیموندون شخصاً این یک شکست بود. احتمالاً پایان جاه طلبی او برای تقویت رشد یک محیط تحقیقاتی چند رشتهای است که میتواند علوم انسانی را از طریق مفهوم اطلاعات اصلاح کند. اکثر افراد در Royaumont برای درک یکدیگر تلاش کردند، و توافق بر سر ایده اطلاعات حتی دسترسپذیر نبود و نشد. مرلوپونتی، پشتیبان اصلی دانشگاهی سیموندون، در سال 1961، اندکی قبل از کنفرانس درگذشت. بحث پس از مقالهای که سیموندون در سال 1960 در Société Française de Philosophie ارائه کرده بود، خصومت بخشی از نهادهای دانشگاهی (مثلاً Ricœur و Berger) را با رد رادیکال هر شکلی از دوگانگی آشکار کرده بود. خود ایپولیت (Hippolyte)، استاد راهنمای تز او، به نظر نمیرسید که با حمایتش از سیموندون زیاده روی کند. در نتیجه، او به زودی کرسی روانشناسی عمومی را در سوربن به دست آورد و اساساً فعالیت به عنوان یک فیلسوف به معنای آکادمیک را متوقف کرد. این بدان معنا نیست که او از فیلسوف بودن دست کشید. برعکس، او در هر کاری که بعد از آن انجام داد به فلسفه ورزی ادامه داد. به همین دلیل است که بیشک خواندن نوشتههای بعدی سیموندون بسیار ارزشمند است. من معتقدم که فیلسوفان به دلیل شکستشان در ساختن نظامهای فلسفی ارزش خواندن دارند و بهترین فیلسوفان احتمالاً کسانی هستند که آماده هستند شکست خود را به عنوان یک فال نیک برای کسانی که هنوز در راهند تأیید کنند.
ش.ق: میدانیم که شما به فلسفه سیموندون بیشتر به عنوان یک نظریه سیاسی انقلابی نگاه میکنید! آیا میتوانید مبانی سیاسی فلسفه او را فهرست کرده و توضیح دهید؟
آ.ب: سیموندن قطعا انقلابی نبود، اما این بدان معنا نیست که فلسفه او نمیتواند انقلابی شود. شاید این یکی از بهترین راهها برای مقایسه سیموندون با اسپینوزا باشد، زیرا فلسفهی شدن (philosophy of becoming) و تصورشان از عقل بسیار فراتر از فعالیت سیاسی محتاطانه آنهاست. اظهارات آشکاراً سیاسی سیموندون میتواند ناامید کننده باشد، و هیچ دکترین سیاسی در نوشتههای او وجود ندارد که بتوان آن را «کاربردی» بکند. با این حال، رد رادیکال راه حلهای اخلاقی و دوتایی برای مشکلات سیاسی، و دفاع سخت از نیروی عقل، در صورتی که به احساسات مرتبط باشد، هسته سیاسی تفکر او است. فلسفه سیاسی سیموندون در روشی است که او با در نظر گرفتن ساختارِ جمعیی ("ترافردیی") معنا به عنوان منبع طیفی از راه حلهای ممکن (آنچه او "ذهنیت فنی" مینامد) مسائل را به چالش میکشد.
به این معنا، کار او ما را دعوت میکند تا مفاهیم سیاسی علم و فناوری را از منظری واقعا کثرتگرایانه (و نه تنها بهطور رسمی) مطالعه کنیم. از آنجایی که آنها طبق تعریف «در مسیر فردیسازی» هستند، علم و فناوری همیشه نیازمند میانجیگری سیاسی میباشند: فرمولبندی مسائل و تصمیمگیری در مورد راه حلهایی که باید اتخاذ شوند که فقط میتواند مخاطرهآمیز و جمعی باشند. این همان چیزی است که سیموندون آن را «عملِ دولتی» مینامد که همیشه یک عمل نوآوری و آزمایش است. به اعتقاد من، فلسفه سیموندون از این طریق میتواند از نقد رادیکال مدرنیته سرمایهداری حمایت کند که تصورات نوستالژیک جامعهای گذشته را که هرگز آنجا نبوده، رد میکند، و در عوض ابداع آیندهای بدیل، یا بهتر بگوییم، طیفی از بدیلها را هدف قرار میدهد؛ و این یعنی جایگاهی که تکنولوژی، علم و سیاست در آنجا تلاقی میکنند.