کد خبر : 154883 تاریخ : 1404 يکشنبه 5 مرداد - 14:06
قصه‌های شیرین از تابستان کوتاه خشایار فیلسوف

ظهرِ تیرماه بود.
ساعت دیواری که همیشه سه دقیقه جلوتر از زندگی تیک‌تاک می‌کرد،
تازه زده بود دو.
مادرم، طبق رسمی که از مادربزرگش یاد گرفته بود،
ملحفه‌ی نخی را خیس می‌کرد
و با دو گیره‌ی زنگ‌زده می‌زد به میله‌ی پنکه.
بادش نه بوی کولر داشت،
نه نوید نسیم،
اما خنک‌تر از نفس‌های خسته‌ی خانه بود.
خنک‌تر از ظهرِ یک شهر خاکی.

بابا، با رکابی سفید و پاهای بی‌واسطه‌ی با زمین،
روی تشک دراز کشیده بود و شمدی را تا زیر سینه کشیده بود
چشم‌هایش، نه بسته، نه باز،
خیره به سقفی بود که انگار داشت ترک هایش را میشمرد
ما به این حالتش می‌گفتیم «خواب‌گوش‌کن»:
خوابی نیمه‌بیدار
که از لای پلک‌ها مراقب بود کسی
قانون سکوت ظهر را نشکند.

خواهرم، با دو تا کش سرِ زرد رنگی که انگار از مغازه‌ی روبه‌روی مدرسه خریده بودیم،
نشسته بود لب پله‌ی حیاط
و با قاشق چای‌خوریِ کج،
خاک شمعدونی را هم می‌زد.
می‌گفت آش درست می‌کند،
برای فرشته‌هایی که عصر، مهمان خانه‌ی ما می‌شوند.
من باورم شده بود.
چون ظهرها، وقتی نور از پنجره به موزاییک می‌ریخت،
به شکل بال در می‌آورد.

رادیو، از اتاق عقبی، ترانه‌ای پخش می‌کرد
که نه کلماتش معلوم بود،
نه خواننده‌اش.
اما از توی بلندگو،
بوی نان سنگک تازه بلند می‌شد
و کمی دل‌خوشی.
همان‌قدر که کافی بود برای ادامه‌ی تابستان.

مادرم، بعد از پنکه، کاسه‌ای یخ آورد
و گذاشت وسط اتاق،کنار رختخواب پدرم
آبِ یخ توی کاسه مثل برکه‌ای بی‌صدا بود
که اگر چند لحظه بهش خیره می‌شدی،
دل‌تنگی‌هایت را آرام آرام توی خودش حل می‌کرد.

عصر که می‌شد،
آفتاب با شرمندگی از دیوار بالا می‌رفت
و نسیم، مثل پسر بچه‌ای خجالتی، از درخت‌ها عبور می‌کرد.
مادرم کاسه لعابی سکنجبین را با چند قاچ خیار می‌آورد،

و صدا می‌زد:
«بیاین… خنکی‌اتونو بگیرین.»

همان‌جا بود که پدربزرگ، با صدای زنگ در،
مثل قصه‌هایی که همیشه آخرش شیرین می‌شد،
از راه می‌رسید.
همیشه همون کت شلوار قهوه‌ای ‌رنگ و کلاه شاپویی که وسطش فرو رفته
همون لبخند نیمه‌خسته،
و همون پاکت کاهی توی دستش
که از توش ۴ تا و نصفی بستنی نونی بیرون زده بود.
یکی برای من،
یکی برای خواهرم، یکی یکی برای مادر و پدر
و یه نصفه برای خودش
می‌گفت «من دیگه دندون ندارم، فقط مزه‌شو می‌گیرم.»

زندگی همان‌قدر ساده و کوتاه بود
مثل بستنی‌ای که اگر چه شیرین بود اما اگر غافل میشدی زود آب می‌شد
و روی دست می‌چکید،
و ما هی می‌لیسیدیم،
که یک قطره هم ازش نپره پایین.

حیاط، بوی برگ شمعدونی می‌داد
و گلدان‌ها، حافظه‌ی انگشت‌های مادرم بودند.
ما زیر سقفی زندگی می‌کردیم که
وقتی حتی در تابستان هم اگر باران می‌آمد،
از شکاف‌هایش صدا بلند می‌شد
و ما خیال می‌کردیم
خدا دارد برای‌مان دف می‌زند.
نه از سرِ عزا،
بلکه به نیت شادیِ فرشته‌هایی
که عصرها
برای خوردن آشِ خواهرم،
و بستنی‌های پدربزرگ،
به خانه‌ی ما سر می‌زدند.