اگر فصل تابستان بود، یک نوشیدنی سرد و خنک دلمان را حال میآورد و اگر فصل زمستان بود، با دستکش های نیمه بند، فنجان چای و قهوه را در دستان مان نگه میداشتیم تا گرمای آن به تمام وجودمان نفوذ کند. انقدر کافه "شوکا" را دوست داشتیم که اگر آن طرف کوه قاف هم بود، باز هم سر از همانجا در میآوردیم و برای لحظهای شاید یک ساعت بیشتر از تمام آنچه ذهن، جسم و روحمان را مشغول کرده بود، دور میشدیم. انقدر که نمیفهمیدیم زمان چگونه میگذشت و با یک نفس عمیق دوباره به زندگی و روزمرگی باز میگشتیم.
چقدر کتاب میخواندیم و نامه های عاشقانه احمد شاملو به آیدا را مرور میکردیم...
اما این روزها کافه "شوکا" حال و روز خوبی ندارد. غم مثل همه اطراف شهر که ما را تسخیر کرده، به کافه "شوکا" هم رسیده. و این سبدهای گل سفید است که در نبود یارعلی پورمقدم صاحب این کافه، عطر غم در این کافه پاشیده است.
چقدر خوب که صاحب یک کافه اهل هنر و ادب و تئاتر باشد. چقدر خوب که حرف های مشتری و فروشنده به دل هم مینشیند و اصلا احساس غریبی نمیکنید. انگار که برای صرف یک چای به خانه دوستی نزدیک دعوت شده باشید. اما حیف که آدم های با صفا که در تمام سختیها باز هم لبخند از لبانشان نمیافتد و امید همیشه بخشی از حرفها و درد و دل هایشان است. حیف که زود رهایمان میکنند. صاحب کافه "شوکا" یکی از همین آدم های با مرام روزگار بود که علاوه بر نمایشنامه نویسی، داستان های کافه اش را هم مینوشت.
یارعلی پورمقدم، نویسنده، در ۷۱ سالگی از دنیا رفت. شاید روزی داستان کافه "شوکا" این گونه تمام شود که صاحب این کافه در یک خواب طولانی از این دنیا رفت و دیگر بازنگشت تا باز هم به همه ما ثابت شود که امید میتواند روزنه زندگی تک تک ما در شرایط سخت باشد.