شبِ یلدا
شبِ قد کشیدنِ صبر است
شبِ امتحانِ تاریکی با چراغِ دل.
امشب
زمین نفسش را حبس میکند
و آسمان
ردایِ سیاهش را
آرامتر از همیشه
بر شانههای شهر میاندازد.
یلدا
شبِ درازِ مادرانه است؛
زنی نشسته در آستانه زمستان
با دامنِ پُر از انار
و دستی که هنوز
گرمای تابستان را
در مشت نگه داشته.
امشب
انارها
دلهایشان را بیپروا میشکافند
و دانههای سرخ
مثل حرفهایی که سالها نگفتهایم
بر زبانِ سفره میریزند.
هر دانه
خاطرهای است
از خونی که هنوز
در رگِ امید میچرخد.
هندوانه
لبخندِ ذخیرهشدهٔ آفتاب است
برای شبهایی
که سرما
دندان نشان میدهد.
برش میزنیم
و تابستان
از دلِ زمستان
بیرون میجهد
مثل کودکی که
از خوابِ بد
به آغوش پدر پناه میبرد.
امشب
شمعها
یاد میگیرند
چطور با ایستادن
بسوزند
و آینهها
تمرین میکنند
راستگوتر باشند.
فالِ حافظ
نه پیشگویی است
نه وعده؛
گفتوگوی پنهانی است
میان دلِ خسته ما
و شاعری که
قرنهاست
بلد است
چطور تاریکی را
با یک بیت
کوتاه کند.
یلدا
شبِ باور است؛
باور به اینکه
هیچ سیاهی
هرچقدر هم لجوج
قدش از صبرِ انسان
بلندتر نیست.
و صبح
مثل کودکی که
از دلِ قصه بیرون میدود
خواهد آمد.
بیاجازه
بیتعارف
با دستانی پُر از نور.
امشب
کنار هم مینشینیم
نه برای خوردن
که برای یادآوری؛
یادمان بیاید
ما مردمانِ
شببلندیم
اما
سپیده را
خوب میشناسیم.
یلداتون پر تکرار